تکلیف «سیر» هم که معلوم است، وقتی آن را میل میکنید اگر چه فشار خون را تنظیم میکند و برای هزار درد و مرض خوب است، اما کنار هر که بنشینید، خورده خورده خود را از شما کنار میکشد، تا بوی آن آزارش ندهد. حالا ای کاش دیگر طعنه به پیاز نمیزد که: «تو مسکین چقدر بد بویی» «سبزه» هم که این روزها تکلیفش معلوم است، اگر می توانید دور و برش گذر کنید تا آن وقت ببینید گذرتان به کجا می افتد ««سکه» هم که حرفش را نزنید، مرد میخواهد که شانه زیر بار سنگینی بهایش بگذارد و قامت خم نکند، مگر آنکه آن را در جای دیگری جستجو کنیم، مثلا همین «اردش میرزای خودمان»! با ورهم شوریهایی که در آورده، چنان کارش سکه شده است که مبین و مپرس.
این جناب آقای دکتر اردش میرزا دارای مدرک نهم دبیرستان، چنان کوس لمن الملکی سر میدهد که پناه بر خدا! حالا بقیه مواردش بماند که اگر بگویم و شرح بدهم، چنان سر انگشت حیرت به دندان میگیرید که اصل از یاد زدن آن در ظرف سمنو غافل میشوید! گفتم «سمنو» آن هم که از کفار هفت سین است، هنوز جایی نبوده و پرستوهای عاشق از راه نرسید و شبنم، چهره گل را نوازش نداده و شستشو نکرده، صدای دختر همسایه ما بلند شد که ننه جون من سمنو میخواهم یار شیرین دهنو میخواهم» باور کنید آدم پشتش میلرزد، این دختره آنقدر عقل ندارد که لااقل مصرع قدیمی دوم را عوض کند و بگوید «شویِ شیرین دهنو میخواهم» و اما «سیب»، این یکی هم که با همه خواصش دردسر شده، تا آدم جوان است به جای آنکه آن را برای حفظ سلامتی میل کند، همهاش دنبال «سیب زنخدان» است، وقتی که پیر شد، از صبح تا شب چندین سیب میخورد که کلسترول و اسید اوریکش پایین بیاید، اما نتیجهای ندارد و تنها باید از آن به عنوان زنگوله پای تابوت استفاده کرد.
«ساعت» هم تکلیفش معلوم است، اصلا دیگر در فرهنگ ما جایی ندارد تا بر سفره هفت سین بنشیند، ساعت ۹ جلسه رسمی تشکیل میشود، ساعت ۱۰:۳۰ مدیر کل سلانه سلانه وارد میشود و زمانی که با اعتراض رئیس جلسه روبرو میشود، میگوید: حالا مگه چطور شده؟ برید ترافیک رو درست کنید تا من سر وقت برسم. اگر به ایشان بگویید اداره شما همین چند قدمی است، فورا جواب میدهد که: بله ببخشید مگه ارباب رجوع میگذارد آدم ساعتش را نگاه کند؟! خدا رحم کرده که صدای ایشان به گوش ارباب رجوع نمیرسد والا فریاد میزد: که آقا به خدا دروغ میگوید، من بیچاره سه ساعت است که پشت در ایشان معطل ماندهام و مرا نپذیرفتهاند.
«سرکه» هم نگو و نپرس، آقای «بوردش میرزا» از صبح تا شب چُرتکه میاندازد و بالا و پایی میکند که ببیند سَرِ که کلاه بگذارد! و چگونه ماشین چپ شده و صاف شده را به عنوان ماشین خانم دکتری که از مطب تا خانه و بالعکس با آن رفت و آمد میکرده، به شما قالب کند ببخشید که قلم، بهاری شد و به هر طرف که خواست، رفت، اجازه بفرمایید تا اشتباهات دیگری را رقم نزده، سر اصل موضوع، یعنی هفت سین تاریخ کرمان برویم.
همان طور که عرض شد هفت سین حکایتی است هزاران ساله که درباره آن بسیار گفتهاند و شنیدهایم، تردید نیست که این سنت ملی از ارزش و اعتبار خاصی بر خوردار است حداقل اینکه عمری که درازای تاریخ دارد و از معبر روزگاران گذشته تا به اینجا رسیده اما از آنجا که به قول شاعر: فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر سخن نو آر که نو را حلاوتی است دگر فکر کردم این بار درباره هفت سین تاریخ کرمان بنگارم، البته در میان دهها و صدها سین این تاریخ، هفت تا از بهاریهایشان را برگزیدم که در این روزهای وجود و سرور بکشد خنده از ز دل لبت بنوازد روان مُلتهبت س: ۱ـ سعدی کرمانی۲ ـ سردار نصرت ۳ـ سرهنگزاده ۴ـ سمبل باجی ۵ـ سید الصراقین ۶ـ سید علویه ۷ـ سلجوقیان. سعدی کرمانی: از سعدی کرمانی شروع که رشته طنزمان گسسته نشود. میرزا سعید کرمانی طنزپرداز معروف عصر قاجار بود که «سعدی کرمانی» تخلص میکرد او میگفت: من و سعدی خیلی با هم فرق نداریم الا اینکه «یای» فامیل من از پشت سر «دال» خود را به قبل از آن رسانده و به این ترتیب بجای اینکه سعدی شوم، سعید شدهام! منم سعدی و غیر من نیست کس حروفات نامم شده پیش و پس او در برخی موارد نیز «آئینه» تخلص میکرد، کما اینکه وقتی در میان جمعی مورد بی مهری و کم توجهی حاکم قرار گرفت، خطاب به او گفت: تا به کی محو صورت دگری سوی آئینه هم بکن نظری و زمان دیگری کلانتر را این گونه مورد خطاب قرار داده و گفته بود: کلانتر تو را تیر بر دل نشیند چو خاری که پهلوی پشکل نشیند با این شعر او، محضر گرامی سعدی کرمانی را ترک میکنیم که: روزی که پدر نام ترا یوسف کرد آن روز چراغ عمر خود را پُف کرد سردار نصرت: سین دیگری که به میهمانی سفره های دل شما میآید، سردار نصرت پسر مرتضی قلیخان وکیلالملک است که صد البته پدر بزرگش در کرمان خدمات ارزندهای انجام داد که یکی از آنها مجموعه وکیل، شامل کاروانسرا، حمام، بازار و مسجد است.
اینکه سردار نصرت در دوره نمایندگی مجلس شورای ملی کار کرد یا نکرد و شرح روزگارش در عرصه سیاسی چگونه بود. شرح مفصل و مطلوبی دارد که از حال و حوصله این مطلب خارج است لذا به ذکر خاطرهای بسیار آموزنده اکتفا میکنیم و آن اینکه: ناظمالاسلام کرمانی در کتاب «تاریخ بیداری ایرانیان» (ص۱۸۱) مینویسد: سردار نصرت، کنسول روس را به خانه خود دعوت کرد، در اطاق مهمانخانه علاوه بر خوراکیهای مختلف، یک عدد شمعچه انگلیسی (مانند فندک) روی میز گذاشته شده بود تا اگر کنسول خواست سیگار بکشد از آن استفاده کند، اتفاقا کنسول، سیگار برگ خود را بیرون آورد و با سختی و بر افروختن چند عدد کبریت که به همراه داشت، آن را روشن کرد. سردار نصرت با تعجب کنسول را مخاطب قرار داد و گفت: جناب کنسول چرا سیگارتان را با این کبریتهای بد بو، روشن میکنید و از این شمعچه که آماده روی میز گذاشته شده است، استفاده نمیفرمائید؟ کنسول روس در جواب میگوید، چون آن شمچه خوش بو، انگلیسی است و این کبریت بد بو، مال وطنم روسیه است و بوی وطن میدهد! من این کبریت بد بوی روسی را بر آن شمعچه خوش بوی انگلیسی و غیر وطنی ترجیح میدهم.
سرهنگزاده: کورس منظورم همان عزیز هنرمندی است که به وجود او افتخار میکنم، هم او که خطاب به آسمان گفت: «آسمون ایرانو وردار و برو» که صد البته و در خشکسالیهای پیایی این دیار باید بگوید «آسمون ایرانو وردار و ببار» تا شاید آسمان گوش به حرف ایشان بکند و بارش رحمت خود را باز هم بر ما نازل فرماید.
اما اینکه چرا حضرت کورسخان به فامیل «سرهنگ زاده» مزّین شدند، وجه تسمیه آن چیست، داستان جالبی دارد که شنیدنی است، پدر ایشان حسینخان درجهدار ارتش در یک عملیات نظامی مامور آرام کردن گروهی از یاغیان بلوچ شده بودند که بر سر تپهای مقاومت میکردند و هر کدام از سربازان همراه او تکان میخوردند او را با گلوله میزدند.
هیچ کس جرات پیشروی نداشت، در همین حال حسینخان جلو رفت تا گزارشی به عرض فرمانده برساند که ناگهان اسب او بدون آنکه سوارش بخواهد، چهل نعل حرکت کرد هر چه حسینخان خواست جلو او را بگیرد نتوانست، بلوچهای یاغی دیدند سواری این چنین بی پروا به سوی آنها در حرکت است و هر چه تیر میاندازد بی فایده است.
فرمانده یاغیها وقتی این وضع را دید خطاب به بقیه همراهان گفت: والله این همان سیفالاسلام خالد ولید است که این طور بی کله میآید، لذا فرار را بر قرار ترجیح دادند.
اسب حسینخان مستقیما بر بالای تپه رفت و ایستاد. در این موقع سربازها و فرمانده او هم از راه رسیدند در این موقع حسینخان، حیرتزده از این شجاعت، خطاب به او گفت، آفرین حسینخان، تو از امروز «سرهنگ» هستی به این طریق یک اقدام ناخواسته، او را به درجه سرهنگی رساند، و از آن به فامیل این خانواده سرهنگ زاده شد.
حسینخان گفته بود، بعدها فهمیدم که آن اسب را که عاریتی بوده و اصلا به بلوچ تعلق داشت، زمانی بر سر همان تپه و در همان سنگر «فحل» کرده بود و آن روز که من بر پشتش سوار بودم، به یاد آن خاطره، یکباره دیوانهوار مرا برداشت و آن بلا سرم در آورد که صد البته آن بلا به نعمت تبدیل شد. سمبل باجی: سین دیگر در تاریخ کرمان این بانوی رابری است که از گوشه کلبه محقر عسگر کفشدوز، به مقام ملکه دربار قاجار و همسر فتحعلیشاه رسید و چنان کبکبه و دبدبهای بهم زد که به قوول کرمانیها «بیا و به سیل» ماجرا از این قرار است که وقتی فتحعلیخان جهانبانی (فتحعلیشاه) در سال ۱۲۰۷ به عنوان نایبالسلطنه از سوی آقا محمد خان مامور فتح کرمان شد، پس از وقایعی که در کرمان و سیرجان گذشت، نوبت به فتح قلعه رابر رسید.
مردم و سربازان در این قلعه سنگر گرفتند مدتها طول کشید تا فتحعلیخان قلعه را فتح کرد. ریش سفیدان رابری شکست خورده، شمشیر و تفنگ را به اردوی معلی آوردند، فتحعلیخان آنها را عفو کرد و چون میدانست منطقه خوش آب و هوای رابر، دختران زیبایی دارد، خواست تا دختری از این منطقه را به زنی بگیرد، از طرفی مردم که میدانستند جان زن و فرزندانشان در خطر است، آنها را از شهر به دور دستها فرستاده بودند، الا بیچاره عسگر کفشدوز که از ناتوانی زن و فرزند را در کنار داشت و ماموران پس از تلاش زیاد به عرض رساندند که دختر در رابر باقی نمانده، الا دختر یک کفشدوز که بسیار نحیف و لاغر است، گفت: همان را بیاورید، دخترک رنگ پریده و گرسنگی خورده عسگر را به نزد او آوردند، سریعا عقدش کرد، اما از آنجا که ناتوانی دختر مانع از انجام وظائف زناشوییاش می شد، او را با خود به تهران برد و در سرای خود، شاهانه از او پذیرایی کرد و به قول کرمانیها «پر و پفتال» مفصلی به او خوراند تا قبراق و سر حال شد و راهی حجله.
عجیب است که شب زفاف این دو، درست همان شب مرگ آقا محمد خان بود، به عبارت دیگر خان قاجار، زیر تیغ انتقام دادار جان می داد و نایب السلطنه حضرت فتحعلی شاه در حجله تشریف داشتند. جالب است که این دختر بی دست و پای رابری در میان صدها همسری که فتحعلیشاه داشت، چنان قاپ او را زده بود که حضرت شاه برایش شعر میگفت که: « تو دلبر جانانیای دختر کرمانی »… سمبل باجی برادری به نام علی اکبر داشت که شاه او را به لقب خانی مفتخر کرد و چون دائی فرزندان شاه و سمبل باجی بود به او خالو یا همان دایی میگفتند.
خانواده خالویی، فرزندان همین علی اکبرخان هستند. سید الصراقین: نام این سید بزرگوار که روزگاری دست در دست پسرانش از کوچه دیوانخانه امام جمعه به دفتر خانه اش واقع در میدان ارگ رفت و آمد میکرد، از آن جهت زیب و زیور این مطلب قرر گرفت و پای سفره هفت سین تاریخ کرمان سبز شد که خاطره دیگری را عرض کنم: وقتی رضا شاه در سال ۱۳۲۰ پس از استفعا راهی بندرعباس شد که به جزیره موریس برود، در کرمان و در محلی که امروز به نام باغ موزه هرندی معروف است، توقف دو، سه روزهای داشت، در این زمان تصمیم گرفت دارائی خود را بین بچهها، بخصوص محمدرضا تقسیم کند، لذا دستور داد تا یک نفر عکاس یکی از سر دفتران رسمی و رئیس ثبت اسناد نزد او بیایند . عکاسی که به او مراجعه کرد، سهرابی بود که پای او مشکل داشت و میلنگید ـ سر دفتر هم، همین حضرت حجتالاسلام سید الصرافین بود که به درد سهرابی گرفتار، و لنگ لنگان قدمی بر میداشت، رئیس ثبت هم مرحوم معینزاده بود که اتفاقا لنگ بود.
سید علویه: این سید بزرگوار، در واقع همان سبزه فهت سین تاریخ کرمان است بخصوص ان روز که شال سبزی بر گردن انداخت، قرآنی به دست گرفت و خود را به آقا محمدخان رساند و او را به جدش و به آن قرآن سوگند داد که دست از خونریزی مردم بیگناه کرمان بر دارد. باری، این سید، معلم مدرسه گنجعلیخان یا همان کاروانسرای امروزی بود که وقتی دید سربازان خان قاجار به مدرسه حمله کردند، دستور داد درها را بستند و خود از در شمالی و از طریق بازار کفاشها و حاجآقا علی درست روبروی مسجد ابراهیمخان، خود را به خان قاجار رساند و آن گونه که عرض شد، دهنه اسب او را گرفت و گفت: خان قاجار بس است، ترا به این قرآن بگو دست از سر این مردم بر دارند و در این موقع آن دیوانه گرگ صفت، شمسیر از کمر کشید و آن سید مظلوم را به شهادت رساند.
خان قاجار گفته بود: شب هنگام، پیامبر (ص) را به خواب دیدم که چهره از من بر گرداندند و گفتند «این یکی دیگر چرا؟» فردای آن روز آقا محمد خان دستور داد مراسم تشییع با شکوهی به عمل آورند. خود او نیز شال عزا بر گردن آویخت و پیشاپیش آنها حرکت کرد و در همان محلی که سید را به شهادت رسانده بود، به خاک سپرد. این مقبره که در جوار او ناظمالاسلام کرمانی مؤلف تاریخ بیداری نیز آرمیده است، کنار مسجد ابراهیمخان و در خیابان شریعتی، روبروی کوچه معروف به برق قرار دارد.
به راستی آن همه که از این خیابان گذاشتهاید، یکبار شده که بر مزار این سید جلیل القدر که به گردن همه ما کرمانیها حق دارد و آن نویسنده نامدار و افتخار آفرین کرمان زمین یعنی ناظم الاسلام فاتحهای بخوانید؟. سلجوقیان: مگر میشود در هفت سین تاریخ کرمان، از سلسلهای که یکصد سال بر این دیار حکومت کرد و مسجد ملک (امام) آن، نشان هزار سال تعهد و پایبندی مردم کرمان به آیین مقدم اسلام است، یادی نکرد؟ بانی این مسجد تورانشاه سلجوقی از اخلاص ویژهای بر خوردار بود، بخصوص وقتی با آن مرد نجار که برایش کار میکرد، مواجه شد و دید دست پسرکی را در دست دارد. به نجار گفت: این پسر بچه به ترکها شباهت بیشتر دارد. نجار گفت: تا وقتی سربازان تو به دلیل نبودن سربازخانه دور شهر میگردند و هر شب در خانهای اطراق میکنند، هر اتفاقی ممکن است، ضمنا این سوال را روز قیامت خداوند از تو خواهد کرد. تورانشاه بسیار متأثر شد و دستور داد تا همه کارهای نیمه تمام تعطیل و تمام مردم شهر کمک کنند تا در اسرع وقت سربازخانهای ساخته شود و سربازان در آن سکنی بگزینند.
گویا او نیت کرد که سه تیر بیاندازد، محل فرود اولی مسجد، دومی سربازخانه و سومی محلهای که مقبرهاش نیز در همان جا باشد، ساخته شود. تیر اول جایی افتاد که امروز مسجد ملک یا امام است. محل سربازخانه هم مشخص نیست اما محل تیر سوم همان جایی است که امروز به آن محله شاه عادل میگویند و در عمق خیابان احمدی قرار دارد، چون این واقعه در روز سهشنبه اتفاق افتاد، این محله را سه شنبهی نیز نام نهادند و مقبره تورانشاه هم در همین محله وجود دارد. افسوس که پس از او برادرانش با هم نساختند و کرمان را به روزگاری در آوردند که بیچاره مردم این دیار به غزها راضی شدند. البته در این میان ایرانشاه به دلیل همنشینی با مفسدان و بد اندیشان، نقش بیشتری ایفا کرد و به چنان فسادی گرفتار آمد که علما حکم تکفیرش را صادر کردند. صحبت مفسدان و بد فعلان مردم نیک را تباه کند هر که با دیگ همنشین گردد جامه خویش را سیاه کند.
انتهای پیام/ محمدعلی گلابزاده، پژوهشگر و کرمانشناس